کد خبر: ۲۵۰۱
۰۸ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

سلمانی روحانیان انقلابی مشهد

منافقان برای اینکه مرا بترسانند، چندین‌بار تهدیدم کردند. مغازه آرایشگری‌ام را به آتش کشیدند و حتی یک‌بار با پیشنهادی از من خواستند که یک کیف‌ دستی حاوی نارنجک را در خانه آیت‌الله شیرازی بگذارم، اما پاسخ صریح منفی من به این پیشنهادهای شوم، آن‌ها را عصبانی کرد. دو موتورسوار قصد جانم را کردند که از آن مهلکه جان سالم به‌در بردم.این بخشی از صحبت‌های علی‌اصغر سرابی است که آرایشگر اختصاصی علمای مشهد پیش از انقلاب بوده است.

 علی‌اصغر سرابی، شهروند محله خاتم‌الانبیا(ص) گذشته‌ای پرالتهاب داشته و روزگاری با افراد برجسته و مهم، نشست‌وبرخاست می‌کرده است. او در روزگار جوانی و در اواسط دهه50، به‌دلیل حرفه‌اش سلمانی، با علمای بزرگی همچون آیت‌الله شیرازی، شهید کامیاب و هاشمی‌نژاد و مقام معظم رهبری آشنا می‌شود و سپس به محافل خصوصی و جلسات محرمانه آنان، راه پیدا می‌کند.

بعدتر با فعالیت‌های انقلابی که انجام می‌دهد،توسط ساواک و منافقان،شناسایی می‌شود، مغازه‌اش به آتش کشیده می‌شود و چندین‌بار تا حد مرگ پیش می‌رود. پیشنهادهای کلان و وسوسه‌کننده به او برای ترور علما و رهبران انقلابی مشهد، ترفند دیگر مخالفان انقلاب اسلامی‌ بود تا این آرایشگر جوان را از ادامه مبارزه منصرف کنند، اما برخلاف خیال باطل آن‌ها، این اتفاقات باعث می‌شود که سرابی بیش از پیش و به‌شکل علنی‌تری فعالیت‌های انقلابی‌اش را دنبال کند و  بدون هیچ ترس و واهمه‌ای ‌در تظاهرات‌ها ظاهر شود.

تجربه‌های انقلابی‌ او، زمینه حضورش را در جبهه غرب و جنوب برای دفاع از وطن، در سال‌های بعد از پیروزی انقلاب فراهم می‌آورد. او حتی برای آموزش فنون نظامی‌ به حزب‌الله لبنان و نیز تبلیغ جریان انقلاب اسلامی، دو بار از طرف سپاه و داوطلبانه، راهی این کشور می‌شود و هر بار سه ماه در آنجا فعالیت می‌کند.

همان سال‌ها آیت‌الله شیرازی، نامه‌ای خطاب به امام‌خمینی می‌نویسد تا زمینه ملاقات خصوصی این جوان انقلابی را با رهبر کبیر انقلاب اسلامی‌ فراهم کند. رویای سرابی به واقعیت می‌پیوندد و این دیدار خصوصی با امام، در سال60 در جماران محقق می‌شود.

این مبارز انقلابی که حالا در شصت‌وهشت‌سالگی به‌سر می‌برد، بی‌توقع و چشمداشتی به‌خاطر گذشته خود، در گوشه‌ای زندگی بی‌سروصدای خود را سپری می‌کند. ‌سرابی که راننده پایه‌یک بازنشسته از بیمارستان شهیدهاشمی‌نژاد است و حرفه اصلی‌اش آرایشگری بوده، حالا در سالمندی، هنوز دست از کار نکشیده و آبدارچی شرکتی خصوصی است و ساده‌تر از آنچه انتظارش می‌رود، درکنار همسرش، زندگی را از سرمی‌گذراند.

آشنایی‌اش با آیت‌الله شیرازی، در سال‌های پیش از انقلاب، به‌واسطه شغلش صورت می‌گیرد. خودش دراین‌باره این‌طور می‌گوید: «حرفه‌ام سلمانی بود و آگاهی کافی درباره حرام بودن تراشیدن صورت نداشتم. خدا خواست و ازطریق همسرم، شک و شبهه به این کار، در دلم افتاد. صحبت‌های فراوانی با عالمان دینی کردم و همین موضوع باعث شد که 10سال پیش از انقلاب، پای من به خانه علمایی مثل آیت‌ا...شیرازی باز شود. پس از توبه واقعی، سلمانی اختصاصی علما و افراد مومن شدم. 

اولین نفری از علما هم که سر و صورتش را اصلاح کردم، خود آیت‌الله شیرازی بود

اولین نفری از علما هم که سر و صورتش را اصلاح کردم، خود آیت‌الله شیرازی بود. از آن زمان به بعد، به خانه تک‌تک آن‌ها می‌رفتم؛ از آیت‌الله سیدمجتبی حسینی زنجانی گرفته تا شهیدکامیاب و شهیدهاشمی‌نژاد و خیلی‌های دیگر؛ به همین دلیل آن‌ها به من اعتماد پیدا کردند و کم کم به برنامه‌ها و جلسات مخفیانه و علنی‌شان راه یافتم.»


برای شاه‌دوست‌ها، انگشت‌نما شده بودم

وقتی در فضای خفقان‌آور اواسط دهه50،  تابلوی «به دستور دین مبین اسلام، صورت تراشیده نمی‌شود» را بر سردر مغازه‌اش نصب می‌کند، درواقع مبارزه علنی خود را علیه طاغوت آغاز می‌کند؛ «هیچ‌گونه تقیه‌ای نداشتم، برای همین برای شاه‌دوستان، انگشت‌نما شده بودم و چند‌بار با پشتیبانی نیروهای ساواک، مغازه‌ام را پلمب کردند، ولی چون مشتری نداشتم، برایم مهم نبود. فقط به اندازه اینکه چند نان در سفره داشته باشم، کار می‌کردم. هم‌زمان راننده بیمارستان امراض پوستی در خیابان طلاب جدید و محراب‌خان قدیم شدم و با جذامی‌ها دمخور بودم. 

به‌خاطر صحبت‌هایی که با آن‌ها می‌کردم، این بیماران هم از شاه و رژیم بدشان آمده بود. یک‌بار به داخل انبار بیمارستان رفتم و تمام عکس‌های شاه را که قرار بود در اتاق‌ها نصب شود، از بین بردم. رئیس بیمارستان که سرهنگی از دربار و آدم میانه‌رویی بود، به من گفت این کارها را ادامه نده که اعدامت می‌کنند، اما من کار خودم را می‌کردم.»

سرابی درباره جریان انقلاب در مشهد حرف‌های به‌قول خودش، داخل پرانتزی دارد؛ «انقلاب یک‌شبه به پیروزی نرسید. از سال‌ها قبل، اتفاقات مختلف دست‌به‌دست هم داد و در بهمن57 به اوج خود رسید، این درحالی است که عده‌ای معتقدند جریان انقلاب در مشهد به دی و بهمن57 خلاصه می‌شود.»

 

چون صورتش را نتراشیدم، به زندان افتادم

او را چندین و چندبار نیروهای ساواک و نفوذی‌های شاه، دستگیر و بازداشت می‌کنند. خودش درباره یکی از این دستگیری‌ها می‌گوید: «یک‌بار، مرد جوانی که تابلوی «صورت نمی‌تراشیم» را بر روی شیشه مغازه‌ام ندیده بود، از من خواست که ریشش را بتراشم. گفتم این کار را انجام نمی‌دهم. صدایش را بالا برد و در را محکم به هم کوبید و گفت عقب‌مانده! حسابت را می‌رسم. روز بعد، همان شخص در لباس نظامی‌ و با تعدادی سرباز به‌سراغم آمد. مرا دستبند و چشم‌بند زدند و بردند و چند روزی هم در زندان بودم، اما بعد از چند روز آزاد شدم و روز از نو روزی از نو.»

 

در هوای ابری، حرف را عوض می‌کردیم

حشرونشر او با علما در اواخر سلطنت پهلوی بیشتر می‌شود. گاهی به‌بهانه سلمانی و گاهی با حضور در جلسات قرآن؛ «سه‌شنبه‌ها در مسجد امام‌حسن‌مجتبی(ع)، در محدوده سرای بلور، جلسه قرآن داشتیم که مقام معظم رهبری و شهیدکامیاب و آقای فرزانه و سایر علما و چهره‌های انقلابی نیز در آن حضور داشتند. آقا با توجه به کلام حضرت علی(ع) در نهج‌البلاغه، درباره حکومت‌داری اسلامی  صحبت می‌کردند. 

از شهیدهاشمی‌نژاد و شهیدکامیاب، اعلامیه و نوار می‌گرفتم و در بین افراد مطمئن توزیع می‌کردم

شهیدکامیاب هم، قرآن را تفسیر می‌کرد. اگر غریبه‌ای وارد جمع می‌شد، آن‌ها با زبان ایماواشاره از من می‌پرسیدند که هوا ابری است یا صاف؟ وقتی می‌گفتم هوا ابری است یعنی آن فرد ناشناس است و آن‌ها موضوع حرف را عوض می‌کردند. گاهی در همین جلسه‌ها که جمعمان کاملا خودمانی و به‌قول خودمان هوا صاف بود، از شهیدهاشمی‌نژاد و شهیدکامیاب، اعلامیه و نوار می‌گرفتم و در بین افراد مطمئن توزیع می‌کردم. آخر جلسه هم معمولا آبگوشت می‌خوردیم.»

 

اسلحه را از دست ارتشی‌ها می‌گرفتم

برنامه‌های انقلابی سرابی فقط به حضور در جلسه‌های خصوصی و قرآن ختم نمی‌شده. او در صحنه تظاهرات‌ مردمی‌ نیز، حضور پررنگی داشته است؛ «‌‌‌ عشق و علاقه مردم به اسلام و حقانیت آن، موجب اتحادشان شده بود و برای همین کوچک و بزرگ، بدون ترس از مردن به خیابان‌ها می‌آمدند. گاهی هم در یکی از تظاهرات های سال57، به دستور شهیدهاشمی‌نژاد، اسلحه را از دست ارتشی‌ها که در چهارراه‌لشکر مستقر شده بودند، می‌گرفتم. 

آن‌ها را با زبان خوش و خوب متقاعد می‌کردم که دربرابر مردم نباشند، تعدادی تسلیم می‌شدند و عده‌ای هم مقاومت می‌کردند که بازهم یا با زبان خوش یا به‌زور، اسلحه کلاش و ژ3   را از آن‌ها می‌گرفتم. شهیدهاشمی‌نژاد گفته بود که اسلحه را به سمت بیمارستان امام‌رضا(ع) جایی که آیت‌الله طبسی بود، ببرم که به‌جز ایشان، آیت‌الله مدنی و آیت‌الله زنجانی هم بودند و اسلحه را آنجا تحویل می‌دادم.در راهپیمایی‌های بعد از انقلاب هم، با لباس کمیته و به عنوان نیروی حراست، حضور داشتم.»

 

اینجا ایران است، رادیو انقلاب

بعضی لحظات برای یک ملت، خاص و فراموش‌نشدنی است. یکی از این لحظات تاریخ‌ساز برای ملت ما، زمان اعلام پیروزی انقلاب اسلامی‌ بود. مبارز انقلابی ساکنِ محله خاتم‌الانبیا(ص)، درباره این لحظه تاریخی می‌گوید: «حدود ساعت9:30 صبح بود. داشتم آماده می‌شدم تا خودم را به منبر شهیدهاشمی‌نژاد برسانم که در خانه آیت‌الله شیرازی برپا می‌شد. تلویزیون که نداشتیم. صدای رادیو بلند بود. گوینده اعلام کرد: اینجا ایران است، رادیو انقلاب. بعد از آن، مردم ریختند داخل خیابان‌ها و جشن و شادی به‌پا کردند.»

 

توجهی به تهدیدهای ساواک نمی‌کردم

بارها به‌سبب ارتباط نزدیکش با علما به‌خصوص آیت‌الله شیرازی و شهیدهاشمی‌نژاد و آمدوشد زیاد به خانه‌هایشان، تهدید و پیشنهادهای شومی‌ به او می‌شده؛ ازسوی سرسپردگان شاه در قبل انقلاب و منافقین در بعد انقلاب. در این‌باره می‌گوید: «منافقان برای اینکه مرا بترسانند، چندین‌بار تهدیدم کردند. مغازه آرایشگری‌ام را به آتش کشیدند و حتی یک‌بار با پیشنهادی از من خواستند که یک کیف‌ دستی حاوی نارنجک را در خانه آیت‌الله شیرازی بگذارم، اما پاسخ صریح منفی من به این پیشنهادهای شوم، آن‌ها را عصبانی کرد. دو موتورسوار قصد جانم را کردند که از آن مهلکه جان سالم به‌در بردم.»

 

با امام‌خمینی، خصوصی ملاقات کردم

آلبوم عکسش را می‌آورد و عکس‌هایش با امام‌خمینی(ره) را نشانمان می‌دهد؛ عکس‌هایی در آلبومی قدیمی‌ که بغض و اشک و حسرت را بر چهره‌اش می‌نشاند. می‌گوید: «35سال پیش یعنی سال60، آیت‌الله شیرازی دست‌خطی بر روی یک کاغذ کاهی، خطاب به امام‌خمینی نوشتند و پای آن مهر خودشان را زدند. در متن نامه، بعد از سلام و احوال‌پرسی آمده بود که «آقاروح‌الله ! آقای سرابی، سلمانی ما هستند. به حضور بپذیرید.» 

با اینکه خیلی مشتاق بودم به دیدار امام بروم، با شروع جنگ، داوطلبانه به کردستان اعزام شدم، اما ازآنجاکه خواست خدا بود، فرماندهانم برای تشویق من و شش نفر دیگر، برنامه ملاقات خصوصی‌مان با امام را ترتیب دادند. این‌طور شد که از کردستان، عازم قم و سپس جماران شدیم. آنجا حاج‌احمدآقا در ورودی در ایستاده بودند. مردم بیرون از جماران شعار «روح منی خمینی، بت‌شکنی خمینی» سرمی‌دادند تا امام برای یک لحظه نزد آن‌ها برود و برایشان دست تکان دهد. آن دو ساعتی که کنار امام بودیم، از مسائل مختلف جنگ و جامعه حرف زدیم. آن لحظات از شیرین‌ترین لحظه‌های عمرم بود که هیچ‌گاه فراموشش نمی‌کنم.»

آقاروح‌الله ! آقای سرابی، سلمانی ما هستند. به حضور بپذیرید

داشتن سابقه مبارزه انقلابی و حضور فعال در جبهه و ملاقات خصوصی‌اش با امام باعث نشده که کوچک‌ترین توقعی در او ایجاد شود. این را به‌راحتی از خانه و زندگی ساده و بی‌ریای او می‌توانید بفهمید.

 

در لبنان، به رزمنده‌ها آموزش نظامی‌ می‌دادم

دفاع علی‌اصغر سرابی از وطن و اسلام، به وقایع مشهدِ پیش از انقلاب، محدود نمی‌شود. او وقتی که جنگ بر کشور، تحمیل می‌شود، دست از جان می‌شوید و در ابتدا روانه کردستان شده و پس از مدتی به سمت جبهه جنوب می‌رود؛ «آنجا راننده آمبولانس بودم. در جاده اهواز، سلمانی صلواتی راه انداختم. یک ماشین دستی و قیچی خریدم و با آن سر و صورت رزمنده‌ها را مرتب می‌کردم. در سال60 در کردستان و در سال61 نیز مدتی در اهواز، خدمت کردم.»

او همچنین در سال62 به مدت سه ماه و در سال64 نیز سه ماه دیگر، داوطلبانه و از طرف سپاه، با فرماندهی سردار رهنما، در لبنان حضور پیدا می‌کند و تجارب جنگی و انقلابی‌اش را دراختیار حزب‌الله و مردم آنجا قرار می‌دهد؛ «در دوسه سفری که به آنجا کردم، به رزمنده‌ها آموزش نظامی‌ می‌دادم. تعدادی فیلم ویدئویی از جنگ و تظاهرات انقلابی مردم و چادر مشکی با خود برده بودم و هنگام سخنرانی برای مردم لبنان، از روی آن فیلم‌ها توضیح می‌دادم. به خانم‌ها هم چادر هدیه می‌دادیم.»

 

نان بازویم را می‌خورم، نه سابقه انقلابی‌ام را

«خدا از دل من خبر دارد و بیشتر از هرکسی می‌داند که اگر قدمی‌ در این راه برداشته‌ام، فقط برای او بوده است و هیچ توقعی از کسی ندارم.» این را مبارز انقلابی دیروز می‌گوید که 30سال است در محله خاتم‌الانبیا(ص) زندگی می‌کند و می‌افزاید: «اگر در انقلاب بوده‌ام، اگر به جبهه رفته‌ام، اگر هر کاری انجام داده‌ام، برای رضای خدا بوده است. 

من به‌علت فوت پدرم، سرپرست مادرم بودم و از سربازی معاف شدم، اما داوطلبانه به جبهه می‌رفتم. هیچ‌گاه از این کارهایم، برای گرفتن مقام و درجه و پول و اعتبار استفاده نکردم و نخواهم کرد. الان هم در شصت‌وهشت‌سالگی، نان بازوی خودم را می‌خورم و با افتخار می‌گویم که در شرکتی خصوصی در جاده کلات، آبدارچی هستم.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44